پاییز من از آنجایی آغاز می شود
که تو چند قدم از شعرهایم دور می شوی
بانو …
همیشه همین است که می بینی
برگ ها وقتی به مردن فکر می کنند
که مهر تمام شده باشد…
مثل یک جریان موسیقی
مثل یک باران پاییزی
ناگهانی بودنت عشق است!
پاییز که می شود
حرف شال را نمی زنی
تا خیال بافی ام
گردن تو باشد
شانزلیزه را
به رفت و آمد گرفته ای
و دامنت
بندری به خورد کافه ها می دهد
با ویولنسلهای بازنشسته
یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد
سرما را بهانه می کنم
که سرم
شانه های دموکراتت را
ییلاق قشلاق کند.
پاییز را
به هیچ میانگارد
دستی که دستهای ترا دارد.
تو عابری عادی
در خیابان پاییز نیستی!
فرشتهای هستی که بالهایش را
پشتِ مانتویی سیاه پنهان میکند
و مقنعهاش معبدِ اینکاست
که خورشید را در خود دارد!
آه بانو!
بانو… بانو
وقار پاییزی ام را، با فراوانی رویا چه کار؟
پیشانی ام را که ببوسی
چترم را می گشایم
و از گوشه ی قصیده ی عمرم
بیتی بر می دارم
تا برای تو
هزار ترانه بگویم
که تو از عشق
بیش از آن می دانی
که بودا از نیلوفر…!